Monday, October 06, 2008

زمانی که بچه بودیم دنيا چقدر زيبا بود


عید زیبا بود و امید عیدی گرفتن
خرداد زیبا بود و امید سه ماه تعطیلی
پاییز زیبا بود و امید دیدن دوباره همکلاسیها
این سال دیگه میریم راهنمایی . دو سال دیگه میریم دبیرستان . یکسال دیگه دیپلم و
و مدام این جمله روی زبونمون بود . وقتی بزرگ شدم ... وقتی بزرگ شدم ..
با هر نوبرانه چشمها رو میببستیم و آروز میکردیم ... چقدر آرزو داشتیم.
دنیا دنیا امید
روزی که نوبرانه زردآلو بود و چشمها رو بستم و خواستم در دل آرزویی کنم و هیچ چیز از دل به زبان نیامد و فهمیدم بزرگ شدم
چشم رو باز کردم و نوبرانه زرد آلو در دستم و من بی آرزو. چقدر بزرگ شدن درد آور بود
بزرگ شدیم و هیچ نشد
حالا از مهر تا خرداد هر روز مثل دیروز و از خرداد تا مهر امروز مثل دیروز .هر سال که گذشت هیجان ها کم تر و کم تر شد . سالها تکراری تر
کار و کار و کار برای هیچ
آرزو ها حسرت شد و ماند، بیم‌هایی که داشتیم که روزمرگی رو دچار نشیم شد زندگی، و فهمیدیم که زندگی چیزی نیست جز همانی که بزرگترها داشتن و ما می‌ترسیدیم از دچار شدن بهش
آخرین بزنگاه بود بزرگ شدن.
دیگه می‌تونستیم از خیابان ها رد بشیم.
ردشدیم بارها و بارها و بی پناه
خوشا روزهایی که نمی‌توانستیم و دست‌ها‌یم را به دست بزرگ و نرم پدرمی‌دادیم و طعم تکیه گاه را می‌چشیدیم
بزرگ شدیم و همه شبها به تنهایی گذشت و خوشا شبهایی که بهانه مریضی و ترس به تختخواب بزرگ و نرم پدر و مادر می‌لغزیدیم و خوش می‌خوابیدیم ...
بزرگ شدیم و دستها به جیب رفت و روبروی دستگاه بی‌حس و سرد عابر بانک پول می‌گیرم،
و چه کیفی داشت ده تومانی و پنجاه تومانی هایی که از دست پدر می‌گرفتیم با لبخند.
دیگه نه امیدی به سال دیگه. نه به خرداد ونه به مهر.
تا بچه هستيم بزرگ شدن چه اميد شيرينی است و بزرگ که می‌شویم بچگی حسرتی بزرگ.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home